عشق حیاط خلوتی دارد به وسعت همه‌ی زیبایی ها؛

گلهایش همه از جنس تماشای دوست!

دیوار هایش ساخته از خشت وفا .

صندلی هایش نقره کوب‌ند و رو به سوی چشمه سار .

نهری است آن میان،پر ز آرامش.

روی شاخسار سپیدارش، بانگ تصنیف قناری‌ است هر دم.

صدای خدا از همه جا می پیچد.

رشته ها،رشته‌ی دوستی است.حلقه ها حلقه‌ی ایمان.

نرگس و نسرین رنگ‌فرش قدم گاهش.

همه جا آرام است و شقایق بیدار.

 

دل من پر می‌کشد تا حریم حرم عشق، لحظه‌ای که به تماشای تو ام.آن لحظه ها را نام نهادم؛

"آرامش نقره‌ای"


                                                                

                                                                                                       دلنوشته

بهار

آه ای بهار خوب

میلاد هر شکوفه و مینا و اطلسی

احساس بارش باران عاشقی

بذری که عشق تو در دل نشانده است

روزی میان سینه من سبز می شود

می خوانی از نگاه من ،

که تو را در چشم در رهم

دریاب این نگاه

زیبا بهار سبز

میعاد قطره و دریا و آسمان

با قطره قطره ، پیام شکفتنت

با چکه چکه ی باران زندگی

در دشت سینه من جای کرده ای

برفی اگر شکسته قامت زیبای هر درخت

سرما اگر ، فسرده حنجره سبز باغ را

ای مهربان امید

بی هیچ کینه ز سرمای روزگار

از راه می رسی

در فصل یخ زدن عشق در زمین

رویانده ای ز نو

آری ، شکفته ای تو باور هر نو نهال را

رویانده ای به شاخه ، پیام امید را

پوشانده ای به قامت هر شاخه برگ را

پیوند داده ای میان گل و خار و سبزه را

آه ای بهار پاک

آیین رستن گل های هر امید

زیبا معاد سبز

پرواز شاد بلبل مست و سلام دوست

از راه می رسی

وانگه ، بغل بغل طراوت زیبای سبز برگ

گل می دهد دوباره همان شاخه های خشک

می روید از زمین یخ زده ، صد غنچه از امید

می خندد آسمان ، چنان که در آید ز دیده اشک

ای مهربان بهار

ای رستخیز عشق

هیهات از آنکه بفریبد مرا تبر

آن هم به نام تو

قامت شکستگان زمستان هر دیار

در آرزوی  تو

با باوری که بخوانی سروش عشق

در انتظار آنکه بیایی دوباره باز

برعهد مانده اند

در برگ ریز خزان و خروش باد

حتی اگر به زیر چکمه برف و هجوم سوز

حتی اگر ...

با صبر و بغض فرو خورده در گلو

با باوری که زمستان ، نماندنی ست

گرم است ، این دل ما ،

گر چه زیر برف

زیبا بهار منتظران طلوع نور

در آروزی آنکه بگیری تو دست ما

با باور بهار

بر پای مانده ایم

                         

بی تو

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

 

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

 

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

 

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


                                                                                 
فریدون مشیری


بی پاسخ

        


در تاریکی بی آغاز و پایان

دری در روشنی انتظارم رویید.

خودم را در پس در تنها نهادم

و به درون رفتم:

اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

سایه ای در من فرود آمد

و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

پس من کجا بودم؟

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

و من انعکاسی بودم

که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد

در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

من در پس در تنها مانده بودم.

همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

در گنگی آن ریشه داشت.

آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود

و من در تاریکی خوابم برده بود.

در ته خوابم خودم را پیدا کردم

و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.

آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

در تاریکی بی آغاز و پایان

فکری در پس در تنها مانده بودم.

پس من کجا بودم؟

حس کردم جایی به بیداری می رسم.

همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟

در اتاق بی روزن

انعکاسی نوسان داشت.

پس من کجا بودم؟

در تاریکی بی آغاز و پایان

بهتی در پس در تنها مانده بودم. 

هر وقت زانو را بغل کردی..یعنی تو هم با عشق درگیری



 خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مردِ عاشق ، خوب میمیرد !

از بس بدی دیدم به خود گفتم

باید کمی بد را بلد باشم ...

 من شیرِ پاک از مادرم خوردم

دنیا مجابم کرد بد باشم !

 


ادامه مطلب ...