نمی دانم از چه روست که می نویسم! فقط میدانم همان حسی که زمان ضیافتت به خلوتم متولد شد، حالا در هیاهوی خاطراتم راه
رفتن می اموزد . بهار امد! دیدی گفتم زندگی کوتاه است. تو دیروز متولد شدی و امروز هم مردی. اما شراب کلامت هنوز کنج اتاقم خاک میخورد. گاهی آنرا میچشم تا خیال نکنم شیرین بودی ومن عاقلانه فرهاد شدم!
دلنوشته
z
چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 14:28