شیطان و کشیش!!!

روزی که کشیشی پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام

 شیطان
نجات دهد مردی زخمی ‌را دید که روی زمین دراز کشیده بود و  ناله میکرد و کمک

میخواست …


پدر روحانی در دلش گفت :  این مرد حتماً دزد است . شاید می‌خواسته مسافرها را لخت کند

و نتوانسته .

کسی زخمی‌اش کرده  می‌ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند….

از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد اما فریاد مرد محتضر او را متوقف کرد:

ترکم نکن ! دارم می‌میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی‌هستیم . تو پدر روحانی هستی ،  من

 هم
نه دزدم و نه دیوانه !!!

کشیش  با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی‌ترس پرسید تو کی هستی؟

مرد گفت من شیطان ام !

کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :

خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری…

شیطان گفت : بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی‌چه میگویی!  اینجا عده ای فرشته به من

حمله کردندومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده !

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد !

شیطان گفت : تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری!!!

بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می‌میمیری چون مردم

دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام

من
نیفتند ؟!

اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده…!

کشیش شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!



منبع : خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران

آستانه دیروز...

نمی دانم از چه روست که می نویسم!

فقط میدانم همان حسی که زمان ضیافتت به خلوتم متولد شد، حالا در هیاهوی خاطراتم راه

 رفتن می اموزد .


بهار امد!

دیدی گفتم زندگی کوتاه است.

تو دیروز متولد شدی و امروز هم مردی.

اما شراب کلامت هنوز کنج اتاقم خاک میخورد.

گاهی آنرا میچشم تا خیال نکنم شیرین بودی ومن عاقلانه فرهاد شدم!

         

                                                                                  دلنوشته      


     

هی صبوری می کنم…

هی همین دل بی قرار من ، ری را

کاش این همه آدمی

تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند

تنها تکرار نام توست که می گویدم

دیدگانت خواهرانه بارانند .

سر انجام باورت می کنند

باید این کوچه نشینان ساده بدانند

که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است

گریه نکن ری را

راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است

دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم

خبر تازه ای ندارم

فقط چند صباح پیشتر

دو سه سایه که از کوچه پائین می گذشتند

روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند

ساز و دهل می زدند

اما کسی مرا نمی شناخت

راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است

خدا را چه دیده ای ری را !

شاید آنقدر باران بنفشه بارید

که قلیلی شاعر از پی گل نی

آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه

شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم

حیرت آور است ری را
 
حالا هر که از روبرو بیاید

بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !

امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد...


قبول نیست ری را

بیا قدمهامان را تا یادگاری درخت شماره کنیم

هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید

پریچه بی جفت آبها را ببوسد
 
برود تا پشت بال پروانه

هی خواب خدا و سینه ریز و ستاره ببیند

قبول نیست ری را !

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم

غصه هامان گوشه گنجه بی کلید

مشقهامان نوشته

تقویم تمام مدارس در باد

و عید یعنی همیشه همین فردا

نه دوش و نه امروز
 
تنها باریکه راهی است که می رود

می رود تا بوسه ، تا نقل و پولکی

تا سهم گریه از بغض آه

ها … ها ری را !

درخشش برق


در یک روز طوفانی ؛ کشیشی در کلیسای خود بسر می برد. زنی غیر مسیحی نزد او آمد و در برابرش


ایستاد وگفت : من مسیحی نیستم آیا از آتش جهنم رها میشوم؟


کشیش به زن چشم دوخت و گفت:


هرگز ! رهایی از آتش جهنم تنها برای کسانی است که غسل تعمید کرده باشند.


هنوز کشیش سخن خود را به پایان نرسانده بود که ناگهان صاعقه ای آسمانی بر کلیسا اصابت کرد


و همه جای  آن را سوزاند.


مردم شهر به سوی محل حادثه دویدند و زن را نجات دادند در حالی که کشیش طعمه ی آتش


شده بود.

با که گویم ...


با که گویم بغض این دل غمگین را

چگونه فرو ریزم این کوه درد سنگین را

با چه فریادی بت خاطراتم را درهم شکنم

چگونه ارام کنم تلاطم این دریای خشمگین را

خواهم که دوباره اغاز کنم هجرت خویش را

اما چگونه التیام بخشم این دل داغ اجین را

خواهم که به تاریخ سپارم گذشته خویش را

لیک چگونه خاموش سازم این دل غرق در کین را

خواهم که دوباره همسفر گردم با دگری

اما ندارم طاقت دردهای بیش ازین را

از چه می نالم خدایا درد چیست؟

که به رویا بینم وصال ان نرگس و سیمین را؟

روز ها و ماه ها در پی گلهای رنگینم

دست سر نوشت بر که بخشید ان گل نسرین را؟

کامم ز شهد شیرین روز گار به تلخی بنشست

به کدام جام شراب بخشیدم ان ساغر لب شیرین را؟

من درنماز عشقم سمت قبله ی تو سجده کردم

ندانستم چگونه راه دادم این کفر در دین را

دو چشم خمار و مستت باده ی دستم بود

اه که چه اسان از کف دادم ان دو جام رنگین را

ان جایگهی که خدا از عشق تو بر من بخشید

هرگز نبخشیده بودش به اسانی سلاطین را

ان منزلی که رب در ارض بخشید قلب مرا

هرگز نبخشیدش فرشتگان و سماتین را

ان وفایی که یار با من داشت

بیش از ان بود که عیسی و حوارین را

روح و جان و دل معشوق بوم قلمم بود

افسوس که به اتش کشیدمش ان لوح نگارین را

دستهای ان پریزاد به لطافت مهتاب بود

واحسرتا که نمی یابم ان دودست زرین را

به خیالم کاین عشق مرحمی باشد درد مرا

افسوس که نشناختم این مار در استین را

عشق نه تنها راه چاره نبود بر من

بلکه شکست و ازبین برد این دل ابگین را

من که هیزم عشق را در دل خویش افروخته بودم

روا بود که نسیمی خاموش سازد این عشق اتشین را؟

                                                                                        دلنوشته