اشتباه فرشتگان

 درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود.

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :

جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و

جهنمیان را هدایت می کند و...

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی

بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.




منبع : مجله آنلاین جوان 

تمساح و کفتار

کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر

 درود و سلام گفتند.

کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟

تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و

 آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:

                             "این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."

این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.

کفتار همان هنگام به وی گفت:درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی

 اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن .من به زیباییهای جهان شگفتی ها  شاهکارها و

 معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی

 نابی دارد که دلم را آکنده می کند و  خورشید را به تبسم  وا می دارد.

حال آنکه  دغل کاران می گویند:

                               "این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."

منبع :داستان تمساح و کفتار  از : جبران خلیل جبران ـ باغ پیامبر و سرگردان

شیطان و کشیش!!!

روزی که کشیشی پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام

 شیطان
نجات دهد مردی زخمی ‌را دید که روی زمین دراز کشیده بود و  ناله میکرد و کمک

میخواست …


پدر روحانی در دلش گفت :  این مرد حتماً دزد است . شاید می‌خواسته مسافرها را لخت کند

و نتوانسته .

کسی زخمی‌اش کرده  می‌ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند….

از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد اما فریاد مرد محتضر او را متوقف کرد:

ترکم نکن ! دارم می‌میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی‌هستیم . تو پدر روحانی هستی ،  من

 هم
نه دزدم و نه دیوانه !!!

کشیش  با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی‌ترس پرسید تو کی هستی؟

مرد گفت من شیطان ام !

کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :

خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری…

شیطان گفت : بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی‌چه میگویی!  اینجا عده ای فرشته به من

حمله کردندومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده !

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد !

شیطان گفت : تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری!!!

بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می‌میمیری چون مردم

دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام

من
نیفتند ؟!

اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده…!

کشیش شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!



منبع : خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران

درخشش برق


در یک روز طوفانی ؛ کشیشی در کلیسای خود بسر می برد. زنی غیر مسیحی نزد او آمد و در برابرش


ایستاد وگفت : من مسیحی نیستم آیا از آتش جهنم رها میشوم؟


کشیش به زن چشم دوخت و گفت:


هرگز ! رهایی از آتش جهنم تنها برای کسانی است که غسل تعمید کرده باشند.


هنوز کشیش سخن خود را به پایان نرسانده بود که ناگهان صاعقه ای آسمانی بر کلیسا اصابت کرد


و همه جای  آن را سوزاند.


مردم شهر به سوی محل حادثه دویدند و زن را نجات دادند در حالی که کشیش طعمه ی آتش


شده بود.

می دانستم


فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این


خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان


عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و

خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه

حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.