انسان

شاعر هندی گفت:

در نگاه ؛ حیوان گنگ سخنی است که روح حکیم آن را میفهمد.

در یکی از شبها احساسم بر عقلم غلبه کرد و روبروی خانه ای نیمه ویران در اطراف شهر

 ایستادم
و سگی لاغر و رنجور دیدم که بر روی خاکستر دراز کشیده بود در حالیکه با

نا امیدی و اندوه به غروب
خورشید مینگریست . گویی میدانست خورشید میخواهد

نفس های گرمش را از آن مکان دورافتاده و
مهجور بستاند لذا با چشمانی اشک آلود

با خورشید وداع کرد.


با گام هایی آهسته و آرام نزدیک او رفتم و اگر زبان او را میدانستم وی را تسلی خاطر

میدادم.اما از
از من ترسید و سعی کرد پیکر بیمار و پر از زخم خود را بلند کند ولی نتوانست

و نگاههایی تلخ و پر از
ملامت و التماس به من انداخت که به جای زبان ؛ سخن ادا میکرد.

سخنی فصیح تر از زبان آدمی و
حتی فراتر از اشک های زنانه . و چون به چشم های

اندوهگینش نگاه کردم احساسم برانگیخته شد
و دریافتم که او زبان ما را میداند و چنین

میگفت :


آیا رنجهایم کافی نیست؟  آخر چقدر باید از سوی مردم ستم ببینم و از بیماری ها رنج

بکشم ؟ برو و
مرا تنها بگذار شاید در آخرین لحظات بتوانم از خورشید گرما بگیرم ..من از

ظلم بنی آدم و سنگدلی او
گریختم و به اینجا پناه بردم.از من دور شو.! زیرا تو یکی از آنها

 هستی . من حیوان پستی هستم اما
برای انسان خالصانه خدمت کردم و شریک اندوه هایش

 بودم و از ته مانده های سفره اش میخوردم و
با استخوانهایی که با دندانهایش پاک کرده بود

خرسند و خوشبخت میشدم اما چون پیر و رنجور شدم
مرا از خانه اش طرد نمود تا در کوچه

بازیچه ی نوجوانان شوم..


ای بنی آدم ! من حیوانی ضعیف اما شبیه بسیاری از انسانها هستم ...همچون سربازانی

که در دوران
جوانی از وطن دفاع میکنند و میجنگند و چون سالخورده شوند در فراموشی

 به سر میبرند ..من
همچون زنی هستم که در جوانی دل ها را شاد مینمود و برای تربیت

فرزندانش شب زنده داری میکرد
و میکوشید تا مرد فردا به وجود آید اما چون پیر و

 سالخورده شد فراموش میشود و از او بیزار میشوند....


آه ! چقدر تو ستمکار و سنگدلی ای انسان !!

آن حیوان گنگ با نگاه هایش سخن میگفت و قلبم سخن او را میفهمید و چون چشمهایش

 را بست
نخواستم مزاحم او شوم پس دور شدم و رفتم......


انسان  از : جبران خلیل جبران ـ  کتاب اشکی و لبخندی

خدای من



سلام بر کسی که همین نزدیکی هاست،سلام بر خالق آدم و حوا ! سلام بر خالق عشق


خدای نازنینم ، تو همانی که بعضی وقت ها که از زمانه بیزار می شوم ، برای دادخواهی به

سراغت می آیم. تو از رگ گردن هم به من نزدیکتری که میتوانم خوشی ها وناخوشی هایم را با

تو درمیان بگذارم .

تو اینقدر عزیز وصمدی که صدای حرف هایی که در قلب هر کس است را می شنوی ، فرقی

نمی کنداهل کجا باشد و به چه زبانی سخن بگوید.

تو همانند رودی از نور هستی که از ازل تا ابد جریان دارد ، نوری که با چشم سر د یده نمی شود.

کسی
که روحش در جسم ماجاری است و ریشه در تار و پود انسان دارد.

ای خدا ای خالق همه ی خوبی ها و هرچه زیبایست دلمان را به نور حقیقت روشن و امید و

ایمانمان  را قوی گردان.

الهی آمین

                                                                                              دلنوشته

خاموش شدیم

خاموش شدیم و چیزی نگفتیم

               مردم سکوت ما را عیب دانستند

   سخن گفتیم لیک گفتند:

        بسیار سخن میگویید

                باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم

   گفتند: با سکوت می فریبند

                    سخن گفتیم و پنداشتند

   ما نیرنگ داریم...



خاموش شدیم  از : جبران خلیل جبران ـ  کتاب من سرود است


تمساح و کفتار

کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر

 درود و سلام گفتند.

کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟

تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و

 آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:

                             "این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."

این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.

کفتار همان هنگام به وی گفت:درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی

 اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن .من به زیباییهای جهان شگفتی ها  شاهکارها و

 معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی

 نابی دارد که دلم را آکنده می کند و  خورشید را به تبسم  وا می دارد.

حال آنکه  دغل کاران می گویند:

                               "این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."

منبع :داستان تمساح و کفتار  از : جبران خلیل جبران ـ باغ پیامبر و سرگردان