هی صبوری می کنم…

هی همین دل بی قرار من ، ری را

کاش این همه آدمی

تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند

تنها تکرار نام توست که می گویدم

دیدگانت خواهرانه بارانند .

سر انجام باورت می کنند

باید این کوچه نشینان ساده بدانند

که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است

گریه نکن ری را

راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است

دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم

خبر تازه ای ندارم

فقط چند صباح پیشتر

دو سه سایه که از کوچه پائین می گذشتند

روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند

ساز و دهل می زدند

اما کسی مرا نمی شناخت

راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است

خدا را چه دیده ای ری را !

شاید آنقدر باران بنفشه بارید

که قلیلی شاعر از پی گل نی

آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه

شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم

حیرت آور است ری را
 
حالا هر که از روبرو بیاید

بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !

امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد...


قبول نیست ری را

بیا قدمهامان را تا یادگاری درخت شماره کنیم

هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید

پریچه بی جفت آبها را ببوسد
 
برود تا پشت بال پروانه

هی خواب خدا و سینه ریز و ستاره ببیند

قبول نیست ری را !

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم

غصه هامان گوشه گنجه بی کلید

مشقهامان نوشته

تقویم تمام مدارس در باد

و عید یعنی همیشه همین فردا

نه دوش و نه امروز
 
تنها باریکه راهی است که می رود

می رود تا بوسه ، تا نقل و پولکی

تا سهم گریه از بغض آه

ها … ها ری را !