حلقه


پسرک بی آنکه بداند چرا،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی آنک بداند چرا،گنجشک

 کوچکی را نشانه رفت.

پرنده افتاد،بال هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد.

اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هیچ چیزی را نیازارد.

پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند.

اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.

پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:

"کاش میدانستی که زنجیر بلندیست زندگی،که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش

 پرنده. یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه.حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید.

و هر حلقه ای در دل حلقه دیگر است . و هر حلقه ای پاره ای از زنجیر؛

و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟!

و وای اگر شاخه ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزه ای را نادیده بگیری،

ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری ، انسانی خواهد مرد.

زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته ای.و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی."

پرند این را گفت و جان داد.

و پسرک آن قدر گریست تا عارف شد .

وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما

خواهد داد.





منبع :مجله کیهان