خانه عناوین مطالب تماس با من

آرامش نقره ای

ادبی

آرامش نقره ای

ادبی

دسته‌ها

  • داستان 7
  • شعر 6
  • متن ادبی 2
  • دلنوشته 1

ابر برجسب

شعر بی پاسخ سهراب سپهری

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بهار
  • بی تو
  • بی پاسخ
  • هر وقت زانو را بغل کردی..یعنی تو هم با عشق درگیری
  • پرکن پیاله را
  • خاموش شدیم
  • اشتباه فرشتگان
  • سیب
  • چه می دانستم
  • کارت پستال 1

بایگانی

  • فروردین 1394 3
  • مرداد 1393 1
  • اردیبهشت 1393 1
  • فروردین 1393 2
  • اسفند 1392 9
  • بهمن 1392 1
  • دی 1392 1
  • آذر 1392 1
  • مهر 1392 1
  • شهریور 1392 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • فروردین 1392 1
  • اسفند 1391 5
  • بهمن 1391 1

جستجو


آمار : 3704 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بهار شنبه 29 فروردین 1394 15:19
    آه ای بهار خوب میلاد هر شکوفه و مینا و اطلسی احساس بارش باران عاشقی بذری که عشق تو در دل نشانده است روزی میان سینه من سبز می شود می خوانی از نگاه من ، که تو را در چشم در رهم دریاب این نگاه زیبا بهار سبز میعاد قطره و دریا و آسمان با قطره قطره ، پیام شکفتنت با چکه چکه ی باران زندگی در دشت سینه من جای کرده ای برفی اگر...
  • بی تو شنبه 29 فروردین 1394 15:17
    بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو...
  • بی پاسخ شنبه 29 فروردین 1394 14:12
    در تاریکی بی آغاز و پایان دری در روشنی انتظارم رویید. خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم: اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد. سایه ای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد. پس من کجا بودم؟ شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت و من انعکاسی بودم که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد در پایان همه...
  • هر وقت زانو را بغل کردی..یعنی تو هم با عشق درگیری پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 00:52
    خوب است و عمری خوب می ماند مردی که روی از عشق می گیرد دنیا اگر بد بود و بد تا کرد یک مردِ عاشق ، خوب میمیرد ! از بس بدی دیدم به خود گفتم باید کمی بد را بلد باشم ... من شیرِ پاک از مادرم خوردم دنیا مجابم کرد بد باشم ! خوب است و عمری خوب می ماند مردی که روی از عشق می گیرد دنیا اگر بد بود و بد تا کرد یک مردِ عاشق ، خوب...
  • پرکن پیاله را سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 11:08
    پرکن پیاله را کاین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد این جامها که در پی هم می شود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد ..... من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستارة اندیشه های ژرف تا مرز ناشناختة مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریز پا تا شهر...
  • خاموش شدیم سه‌شنبه 19 فروردین 1393 14:27
    خاموش شدیم و چیزی نگفتیم مردم سکوت ما را عیب دانستند سخن گفتیم لیک گفتند: بسیار سخن میگویید باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم گفتند: با سکوت می فریبند سخن گفتیم و پنداشتند ما نیرنگ داریم... خاموش شدیم از : جبران خلیل جبران ـ کتاب من سرود است
  • اشتباه فرشتگان سه‌شنبه 19 فروردین 1393 14:20
    درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود. پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی...
  • سیب دوشنبه 19 اسفند 1392 14:16
    حمید مصدق تو به من خندیدی و ندانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه...
  • چه می دانستم شنبه 3 اسفند 1392 16:33
    من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند
  • کارت پستال 1 شنبه 3 اسفند 1392 16:29
  • انسان شنبه 3 اسفند 1392 16:25
    شاعر هندی گفت: در نگاه ؛ حیوان گنگ سخنی است که روح حکیم آن را میفهمد. در یکی از شبها احساسم بر عقلم غلبه کرد و روبروی خانه ای نیمه ویران در اطراف شهر ایستادم و سگی لاغر و رنجور دیدم که بر روی خاکستر دراز کشیده بود در حالیکه با نا امیدی و اندوه به غروب خورشید مینگریست . گویی میدانست خورشید میخواهد نفس های گرمش را از آن...
  • خدای من شنبه 3 اسفند 1392 16:24
    سلام بر کسی که همین نزدیکی هاست،سلام بر خالق آدم و حوا ! سلام بر خالق عشق خدای نازنینم ، تو همانی که بعضی وقت ها که از زمانه بیزار می شوم ، برای دادخواهی به سراغت می آیم. تو از رگ گردن هم به من نزدیکتری که میتوانم خوشی ها وناخوشی هایم را با تو درمیان بگذارم . تو اینقدر عزیز وصمدی که صدای حرف هایی که در قلب هر کس است...
  • خاموش شدیم شنبه 3 اسفند 1392 16:23
    خاموش شدیم و چیزی نگفتیم مردم سکوت ما را عیب دانستند سخن گفتیم لیک گفتند: بسیار سخن میگویید باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم گفتند: با سکوت می فریبند سخن گفتیم و پنداشتند ما نیرنگ داریم... خاموش شدیم از : جبران خلیل جبران ـ کتاب من سرود است
  • [ بدون عنوان ] شنبه 3 اسفند 1392 16:21
    عشق حیاط خلوتی دارد به وسعت همه‌ی زیبایی ها؛ گلهایش همه از جنس تماشای دوست! دیوار هایش ساخته از خشت وفا . صندلی هایش نقره کوب‌ند و رو به سوی چشمه سار . نهری است آن میان،پر ز آرامش. روی شاخسار سپیدارش، بانگ تصنیف قناری‌ است هر دم. صدای خدا از همه جا می پیچد. رشته ها،رشته‌ی دوستی است.حلقه ها حلقه‌ی ایمان. نرگس و نسرین...
  • تمساح و کفتار شنبه 3 اسفند 1392 16:17
    کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند. کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟ تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند: "این اشک ها چیزی جز اشک...
  • شیطان و کشیش!!! شنبه 3 اسفند 1392 16:16
    روزی که کشیشی پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد مردی زخمی ‌را دید که روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد و کمک میخواست … پدر روحانی در دلش گفت : این مرد حتماً دزد است . شاید می‌خواسته مسافرها را لخت کند و نتوانسته . کسی زخمی‌اش کرده می‌ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او...
  • آستانه دیروز... چهارشنبه 9 بهمن 1392 14:28
    نمی دانم از چه روست که می نویسم! فقط میدانم همان حسی که زمان ضیافتت به خلوتم متولد شد، حالا در هیاهوی خاطراتم راه رفتن می اموزد . بهار امد! دیدی گفتم زندگی کوتاه است. تو دیروز متولد شدی و امروز هم مردی. اما شراب کلامت هنوز کنج اتاقم خاک میخورد. گاهی آنرا میچشم تا خیال نکنم شیرین بودی ومن عاقلانه فرهاد شدم! دلنوشته
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 3 دی 1392 16:30
    هی صبوری می کنم… هی همین دل بی قرار من ، ری را کاش این همه آدمی تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت خواهرانه بارانند . سر انجام باورت می کنند باید این کوچه نشینان ساده بدانند که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است گریه نکن ری را راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن...
  • درخشش برق سه‌شنبه 19 آذر 1392 14:31
    در یک روز طوفانی ؛ کشیشی در کلیسای خود بسر می برد. زنی غیر مسیحی نزد او آمد و در برابرش ایستاد وگفت : من مسیحی نیستم آیا از آتش جهنم رها میشوم؟ کشیش به زن چشم دوخت و گفت: هرگز ! رهایی از آتش جهنم تنها برای کسانی است که غسل تعمید کرده باشند. هنوز کشیش سخن خود را به پایان نرسانده بود که ناگهان صاعقه ای آسمانی بر کلیسا...
  • با که گویم ... دوشنبه 15 مهر 1392 14:29
    با که گویم بغض این دل غمگین را چگونه فرو ریزم این کوه درد سنگین را با چه فریادی بت خاطراتم را درهم شکنم چگونه ارام کنم تلاطم این دریای خشمگین را خواهم که دوباره اغاز کنم هجرت خویش را اما چگونه التیام بخشم این دل داغ اجین را خواهم که به تاریخ سپارم گذشته خویش را لیک چگونه خاموش سازم این دل غرق در کین را خواهم که دوباره...
  • می دانستم سه‌شنبه 12 شهریور 1392 14:30
    فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟...
  • ساختار انسان یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 14:32
    انسان موجود خاصی است از پست ترین موجودات عالم خلق شده . از خاک آفریده شده (خاک مظهر پستی است) ، از گِل از حِمِاً مَسنون(گِل بوی ناک: لجن) ، از صَلصال کَالفَخّار یعنی گل رسوبی خشک شده. آدم از این آفریده شده از ماده ایکه میل به رسوب دارد ، مایل به ته نشین شدن؛ این لجن متعفن ته نشین شده ظرفِ روح خدا می شود. بنابر این آدم...
  • عشق و زندگی دوشنبه 19 فروردین 1392 14:23
    عشق واژه ایست که خداوند آن را آفرید زندگی ..... زائیده اندیشه ماست زندگی خواب است و عشق رؤیای آن خدایا.......... چگونه عشق ورزیدن را به من بیاموز خود چگونه زندگی کردن را خواهم آموخت با الهام از دکتر شریعتی
  • گل در بر و می در کف یکشنبه 27 اسفند 1391 16:23
    گل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی...
  • عشق و زندگی جمعه 25 اسفند 1391 16:26
    عشق واژه ایست که خداوند آن را آفرید زندگی ..... زائیده اندیشه ماست زندگی خواب است و عشق رؤیای آن خدایا.......... چگونه عشق ورزیدن را به من بیاموز خود چگونه زندگی کردن را خواهم آموخت با الهام از دکتر شریعتی
  • گفتی که ... دوشنبه 21 اسفند 1391 16:18
    گفتی که: "چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬ چون ماه ٬ شبی می کشم از پنجره سر!" اندوه٬ که خورشید شدی٬ تنگ غروب! افسوس٬ که مهتاب شدی٬ وقت سحر! فریدون مشیری منبع :http://www.fereydoonmoshiri.org
  • سیب شنبه 19 اسفند 1391 16:26
    حمید مصدق تو به من خندیدی و ندانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه...
  • اشتباه فرشتگان سه‌شنبه 15 اسفند 1391 16:28
    درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود. پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی...
  • حلقه چهارشنبه 25 بهمن 1391 14:21
    پسرک بی آنکه بداند چرا،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی آنک بداند چرا،گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد،بال هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده...