روزی که کشیشی پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام
شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید که روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد و کمک
میخواست …
پدر روحانی در دلش گفت : این مرد حتماً دزد است . شاید میخواسته مسافرها را لخت کند
و نتوانسته .
کسی زخمیاش کرده میترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند….
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد اما فریاد مرد محتضر او را متوقف کرد:
ترکم نکن ! دارم میمیرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمیهستیم . تو پدر روحانی هستی ، من
هم نه دزدم و نه دیوانه !!!
کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمیترس پرسید تو کی هستی؟
مرد گفت من شیطان ام !
کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری…
شیطان گفت : بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمیچه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من
حمله کردندومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده !
کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد !
شیطان گفت : تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری!!!
بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی میمیمیری چون مردم
دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام
من نیفتند ؟!
اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده…!
کشیش شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!
منبع : خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران