خاموش شدیم

خاموش شدیم و چیزی نگفتیم

               مردم سکوت ما را عیب دانستند

   سخن گفتیم لیک گفتند:

        بسیار سخن میگویید

                باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم

   گفتند: با سکوت می فریبند

                    سخن گفتیم و پنداشتند

   ما نیرنگ داریم...



خاموش شدیم  از : جبران خلیل جبران ـ  کتاب من سرود است


عشق حیاط خلوتی دارد به وسعت همه‌ی زیبایی ها؛

گلهایش همه از جنس تماشای دوست!

دیوار هایش ساخته از خشت وفا .

صندلی هایش نقره کوب‌ند و رو به سوی چشمه سار .

نهری است آن میان،پر ز آرامش.

روی شاخسار سپیدارش، بانگ تصنیف قناری‌ است هر دم.

صدای خدا از همه جا می پیچد.

رشته ها،رشته‌ی دوستی است.حلقه ها حلقه‌ی ایمان.

نرگس و نسرین رنگ‌فرش قدم گاهش.

همه جا آرام است و شقایق بیدار.

 

دل من پر می‌کشد تا حریم حرم عشق، لحظه‌ای که به تماشای تو ام.آن لحظه ها را نام نهادم؛

"آرامش نقره‌ای"


                                                                

                                                                                                       دلنوشته

تمساح و کفتار

کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر

 درود و سلام گفتند.

کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟

تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و

 آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:

                             "این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."

این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.

کفتار همان هنگام به وی گفت:درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی

 اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن .من به زیباییهای جهان شگفتی ها  شاهکارها و

 معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی

 نابی دارد که دلم را آکنده می کند و  خورشید را به تبسم  وا می دارد.

حال آنکه  دغل کاران می گویند:

                               "این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."

منبع :داستان تمساح و کفتار  از : جبران خلیل جبران ـ باغ پیامبر و سرگردان

شیطان و کشیش!!!

روزی که کشیشی پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام

 شیطان
نجات دهد مردی زخمی ‌را دید که روی زمین دراز کشیده بود و  ناله میکرد و کمک

میخواست …


پدر روحانی در دلش گفت :  این مرد حتماً دزد است . شاید می‌خواسته مسافرها را لخت کند

و نتوانسته .

کسی زخمی‌اش کرده  می‌ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند….

از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد اما فریاد مرد محتضر او را متوقف کرد:

ترکم نکن ! دارم می‌میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی‌هستیم . تو پدر روحانی هستی ،  من

 هم
نه دزدم و نه دیوانه !!!

کشیش  با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی‌ترس پرسید تو کی هستی؟

مرد گفت من شیطان ام !

کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :

خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری…

شیطان گفت : بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی‌چه میگویی!  اینجا عده ای فرشته به من

حمله کردندومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده !

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد !

شیطان گفت : تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری!!!

بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می‌میمیری چون مردم

دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام

من
نیفتند ؟!

اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده…!

کشیش شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!



منبع : خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران